قاعده همین است؛ روز که باشد، همه چیز روشن است. نیازی به نور و چراغ نداری. اما گاهی می شود که دنیایت انگار خاکستری است. نور و روشنی می خواهی برای دیدن یک قدم جلوی پایت...
اما؛ اینجا چه روز باشد، چه شب همیشه روشن است حتی بدون آفتاب و ماهتاب. بدون نور.
اینجا؛ توانخواهان تلالویی از چراغ و آبگینه اند. با آنها که باشی؛ راهت پرنور پرنور می شود حتی در تاریکی شب!
یا در آن صبح دل انگیزی که با هزار هزار دغدغه از زندگی قدم به مدرسه می گذاری و آن وقت است که مجتبی با دیدن تو خود را در پشت درب آبی رنگ مدرسه پنهان می کند تا تو؛ پیدایش کنی.
و تو در گیر و دار یک قایم باشک کودکانه قرار می گیری و وانمود می کنی که پیدایش نمی کنی...
مجتبی کودک بزرگی با ۲۶ سال، سن است که تنها به عشق معلمانش به مدرسه می آید. به عشق اینکه از صبح تا ظهر یک دفتر ۶۰ برگ یا ۸۰ برگ را سیاه کند به این امید که هر روز معلم مشق های زیادی به او داده است.
و یا هر روز صبح وقتی وارد مدرسه می شوی علی را می بینی. او هم برای وارد شدنت به مدرسه از دور نقشه می کشد و همدست مجتبی می شود. علی هر روز صبح روبروی در ورودی مدرسه می نشیند و برایت از دور دستی تکان میدهد.
دستش را برای تو تکان می دهد و حرکت سرش را برای مجتبی؛ تا به قولش وفا کرده باشد و دوباره این تویی که باید در برابر این نقشه کودکانه خودت را به کوچه علی چپ بزنی که هیچ از نقشه نمی دانی.
گاهی هرچه دور و برت اتفاق می افتد خاکستری است اما تو خاکستری نبین که با وجود این فرشتگان زمینی همه چیز طلایی می شود و به رنگ خورشید...
اینجا دلت اگر گرفته باشد، همه می فهمند زودتر از همه آنهایی که تو انتظار داری بفهمند.
و تو قبل از اینکه لب به التماس دعا باز کنی آنها دست به دعا می برند و برای خودت ، خانواده ات و اصلا برای تمام اجداد سلف و خلفت دعا می کنند. آن وقت است که خود به خود شاد می شوی نه از روی تظاهر که اینجا ریا و تظاهر رخ برنمی تابد.
گاهی مجبور می شوی مثل یک آفتاب پرست باشی و با هر کدام رفتاری متناسب با سازگاری اش داشته باشی اما اگر وسط اخمت یکی از تو درخواست لبخند کند نمی توانی جواب رد به او بدهی. که اگر چنین کردی اصرار پشت اصرار که نه به خاطر من فقط به خاط «رهبر» لبخند بزن و تو نه اینکه فقط لبخند بزنی که می زنی اما انگار در درونت چیزی می شکند و فرو می ریزد به خاطر این سادگی و بی آلایشی.
اینها معنای سیاست را خوب می فهمند؛
از ورزش و اقتصاد و فرهنگ و هنر خوب حرف می زنند حتی اگر بهره هوشی شان ۴۰ باشد.
اینها توانایی دارند، توانایی استادی قابل در یک یا چند حرفه.
اینها احکام قهر و آشتی را خوب بلدند اما وقتی پای استدلال و استنتاج برسد و بخواهی نتیجه بگیری همه چیزشان رنگ عوض می کند. می گوید:« اگر قهر کنیم خدا دوست مان ندارد »
تو هم می گویی؛ آفرین درست است.
می گوید: « باید برای آشتی کردن قدم پیش بگذاریم ...»
و تو دوباره تایید می کنی همه این گفته ها را.
تا اینجا خوب جلو می آید اما وقت نتیجه گیری می گوید: « قبله را از کدام طرف نماز می خوانند» و دیگری الله اکبر نمازش را می گوید و به نماز می ایستد...
تو هیچ حرفی برای گفتن نداری ...
اینجا اگر کفشت را یک روز عوض کنی همه زود متوجه می شوند و آوازی از «به به» گفتن سر می دهند.
اینجا، آموزش های کلاسیک راهگشا نیست ، تو هم باید کودک شوی و هم پای آنان.
وقتی هم پای شان شدی تو را در جمع خود راه می دهند. وقتی دوستشان داشتی ، دوستت می دارند. همین ها است که معلمی را برایت تعریف می کند در این وادی!
اینجا توانبخشی حرفه ای پسران ذهنی شکیبا است!
اما این تویی که باید اینجا توان پیدا کنی، حرفه ای شوی و شکیبا.
قرار بود آنها اینگونه شوند اما می بینی نیازی نیست؛ آنها با همه ناتوانی شان و بی صبری شان خوب تو را صبور می کنند.
بـه راسـتی درد گــرانی است و امـانـتی سـنـگـیـن . درد سنگینی است تــصـور چنین جوانان رشید و زیبایی.
باید صبوری کرد با دردهای شان، باید سهیم شد در درک شان، باید هم نظر شد با رای شان .
و قاطعانه باید گفت شما هم اشرف مخلوقات هستید حتی اگر فاقد هر گونه تعقل، اراده و تصمیمی باشید اما سرشار از عاطفه اید.
سرشار از عاطفه...
تمام سهم من از روشني همان نوريست
كه از چراغ شما در اتاق مي افتد
دیدگاه شما